سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مولانا

زادگاه مولانا:

جلال‌الدین محمد درششم ربیع‌الاول سال604 هجری درشهربلخ تولد یافت. سبب شهرت او به رومی ومولانای روم، طول اقامتش‌ و وفاتش درشهرقونیه ازبلاد روم بوده است. بنابه نوشته تذکره‌نویسان وی درهنگامی که پدرش بهاءالدین از بلخ هجرت می‌کرد پنجساله بود. اگر تاریخ عزیمت


بهاءالدین رااز بلخ  در سال 617 هجری بدانیم، سن جلال‌الدین محمد درآن هنگام قریب سیزده سال بوده است. جلال‌الدین در بین راه در نیشابور به خدمت شیخ عطار رسید و مدت کوتاهی درک محضر آن عارف بزرگ را کرد.


چون بهاءالدین به بغدادرسیدبیش ازسه روزدرآن شهراقامت نکرد و روز چهارم بار سفر به عزم زیارت بیت‌الله‌الحرام بر بست. پس از بازگشت ازخانه خدا به سوی شام روان شد و مدت نامعلومی درآن نواحی بسر برد و سپس به    ارزنجان  رفت. ملک ارزنجان آن زمان امیری ازخاندان منکوجک


بودوفخرالدین بهرامشاه‌نام داشت، واو همان پادشاهی است حکیم نظامی گنجوی کتاب مخزن‌الاسرار را به نام وی به نظم آورده است. مدت توقف مولانا در ارزنجان قریب یکسال بود.

بازبه قول افلاکی، جلال‌الدین محمددرهفده سالگی ‌درشهرلارنده به‌امرپدر، گوهرخاتون دخترخواجه لالای سمرقندی را که مردی محترم و معتبر بود به زنی گرفت و این واقعه بایستی در سال 622 هجری اتفاق افتاده باشد و بهاءالدین محمد به سلطان ولد و علاءالدین محمد دو پسر مولانا از این زن تولد یافته‌اند.

 

و


فقر چیست؟

دکتر شریعتی :

 میخواهم  بگویم ......

 فقر  همه جا سر میکشد .......

 فقر ، گرسنگی نیست ، عریانی  هم  نیست ......

 فقر ، چیزی را  " نداشتن " است ، ولی  ، آن چیز پول نیست ..... طلا و غذا نیست  .......

 فقر  ،  همان گرد و خاکی است که بر کتابهای فروش نرفتهء یک کتابفروشی می نشیند ......

 فقر ،  تیغه های برنده ماشین بازیافت است ،‌ که روزنامه های برگشتی را خرد میکند ......

 فقر ، کتیبهء سه هزار ساله ای است که روی آن یادگاری نوشته اند .....

 فقر ، پوست موزی است که از پنجره یک اتومبیل به خیابان انداخته میشود .....

 فقر ،  همه جا سر میکشد ........

 

                    فقر ، شب را " بی غذا  " سر کردن نیست ..

 

                    فقر ، روز را  " بی اندیشه"   سر کردن است 

 


میر داماد کیست؟

ترس از خدا 

شاه عباس صفوى در شهر اصفهان با اندرونى خود سخت عصبانى شده و خشمگین مى‏شود ، در پى غضب او، دخترش از خانه خارج شده و شب بر نمى‏گردد ، خبر بازنگشتن دختر به شاه مى‏رسد ، بر ناموس خود که از زیبایى خیره کننده‏اى بهره داشت سخت به وحشت مى‏افتد ، ماموران تجسّس در تمام شهر به تکاپو افتاده ولى او را نمى‏یابند .
دختر به وقت خواب وارد مدرسه طلاّب مى‏شود و از اتفاق به درب حجره محمد باقر استرآبادى که طلبه‏اى جوان و فاضل بود مى‏رود ، درب حجره را مى‏زند ، محمد باقر درب را باز مى‏کند ، دختر بدون مقدمه وارد حجره شده و به او مى‏گوید : از بزرگ‏زادگان شهرم و خانواده‏ام صاحب قدرت ، اگر در برابر بودنم مقاومت کنى تو را به سیاست سختى دچار مى‏کنم . طلبه جوان از ترس او را جا مى‏دهد ، دختر غذا مى‏طلبد ، طلبه مى‏گوید : جز نان خشک و ماست چیزى ندارم ، مى‏گوید : بیاور ، غذا مى‏خورد و مى‏خوابد ، وسوسه به طلبه حمله مى‏کند ، ولى او با پناه بردن به حق دفع وسوسه مى‏کند ، آتش غریزه شعله مى‏کشد ، او آتش غریزه را با گرفتن تک تک انگشتانش به روى آتش چراغ خاموش مى‏کند ، مأموران تجسّس به وقت صبح گذرشان به مدرسه مى‏افتد ، احتمال بودن دختر را در آنجا نمى‏دادند ، ولى دختر از حجره بیرون آمد ، چون او را یافتند با صاحب حجره به عالى قاپو منتقل کردند . عباس صفوى از محمد باقر سؤال مى‏کند که شب گذشته در برخورد با این چهره زیبا چه کردى ؟ انگشتان سوخته را نشان مى‏دهد ، از طرفى خبر سلامت دختر را از اهل حرم مى‏گیرد ، چون از سلامت فرزندش مطلع مى‏شود ، بسیار خوشحال مى‏شود ، به دختر پیشنهاد ازدواج با آن طلبه را مى‏دهد ، دختر از شدت پاکى آن جوانمرد بهت زده بود ، قبول مى‏کند ، بزرگان را مى‏خوانند و عقد دختر را براى طلبه فقیر مازندرانى مى‏بندند و از آن به بعد است که او مشهور به میر داماد مى‏شود و چیزى نمى‏گذرد که اعلم علماى عصر گشته و شاگردانى بس بزرگ هم چون ملا صدراى شیرازى تربیت مى‏کند.